نقد عقل دكارتي در آثار فوكو و ليوتار
انسان مجهولی است که تا حل نشو د هیچ اندیشه ای رشد نخواهد کرد.(حجت الاسلام نیازی)
درباره وبلاگ


پایگاه اطلاع رسانی انسان ادامه دارد زیر نظر حجت الاسلام ابوسعید نیازی هشترودی با همکاری جمعی از نیروهای فکری حوزوی و دانشگاهی با ماهیت مهندسی فکر در فضای مجازی اعلام موجودیت می نماید. التماس دعا
آخرین مطالب
نويسندگان

دكارت مي‌خواهد خود را از تعاليم عيسي و مسيحيت برهاند و بگويد انسان خود مي‌تواند به شناخت دست يابد. به اين جهت مي‌خواهد با عقل انساني كه از نظر دكارت همان عقل رياضي است به شناخت تمام مسائل فسلفي دست پيدا كند. به همين جهت در مورد همه چيز شك مي‌كند تا مي‌رسد به اين عنوان كه تنها چيزي كه در مورد آن مي‌توانيم تعين پيدا كنيم خود من هستم، من هستم و داراي انديشه هستم و چون فكر مي‌كنم، پس هستم. يعني هستي من نتيجه فكر كردن من است. در مورد هر چيز اگر شك داشته باشم، اما در مورد اينكه خود دارم شك مي‌كنم هيچ شكي نيست. از اينجاست كه فلسفه مدرنيزم به وجود مي‌آيد يعني انسان موجودي مستقل مي‌شود. به همين جهت ما وقتي مي‌خواهيم مدرنيزم را در مقابل پست‌مدرنيزم قرار دهيم از دكارت شروع كرده و نقد دكارت را مطرح مي‌كنيم.

با اين نگرش جايگاه انسان در جهان متفاوت مي‌شود يعني انسان سوژه‌اي مي‌شود كه همه جهان ابژه اوست. يعني همه جهان از طريق انديشه من به ذهن من مي‌آيد. جهان براي خود وجودي مستقل ندارد. پس جهان ابژه‌اي است براي انساني كه سوژه است. در حالي كه در قرون وسطي و يونان باستان انسان هم مانند ساير موجودات موجودي است در سلسله مراتب موجودات و تفاوتي بين انسان و ساير موجودات نيست اما با دكارت و انديشه او مسأله سوبژكتيويسم به وجود مي‌آيد. با اين دو رويداد تبديل شدن انسان به محوريتي كه در جهان دارد و به علاوه اينكه جهان تصويري است كه در ذهن انسان وجود دارد. (همان طور كه هيديگر مي‌گويد عصر مدرن عصر تثبيت جهان ناميده مي‌شود.) اين دو رويداد باعث مي‌شود كه رويداد ديگري به نام تسلط بي‌حد و حصر انسان بر جهان و بحث تكنولوژي مطرح شود. مقام انسان به عنوان يك جهان‌بيني مطرح مي‌شود و تفسيري كه انسان نسبت به جهان دارد همان ملاك و معيار شناخت انسان قرار مي‌گيرد. بنابراين جامعه مدرن جامعه‌اي مي‌شود كه بر اساس قوانين انساني اداره مي‌شود نه قوانين آسماني و باور به عقل و پيشرفت و پيشرفت عقل انسان به معناي خاص آن مطرح مي‌شود و به دنبال آن تاريخ همواره به وسيله عقل در جهت رسيدن به حقيقت گام برمي‌دارد. در تاريخ سير پيشرفت هست و عقل انسان همواره انسان را به مراحل بالاتري مي‌رساند و او را به حقيقت نزديك‌‌تر مي‌كند به دنبال اينها سعادت آدمي مطرح مي‌شود كه بحث آزادي در آن قرار دارد.

انديشه دكارت تا اينجا هنوز خدا را به عنوان ضامن براي رسيدن به حقايق قبول دارد ولي وقتي انديشه دكارت را پيگيري و به فلسفه روشنگري نگاه مي‌كنيم، در نهايت وقتي به كانت مي‌رسيم مي‌بينيم كه كانت مدرنيته را تحكيم مي‌‌كند. به اين معني كه در فلسفه دكارت اگرچه سوژه‌اي را داريم كه شناخت آن بر حسب وجود خداوند در عالم تضمين مي‌شود در كانت ديگر جهان تنها ابژه‌اي است كه انسان آن را به عنوان سوژه درك مي‌كند. با انقلاب كپرنيكي كه كانت مطرح مي‌كند مدرنيزم به نهايت خود مي‌رسد. بعد از آن هگل سوبژكتيويسم را به نهايت خود مي‌رساند و خودآگاهي روح را مهم‌ترين خصوصيت دوران مدرن مي‌داند و اگر هنوز بحث‌هاي دكارت و كانت در حد نظريه مطرح مي‌شود هگل آن را در حد واقعيت مطرح مي‌كند و به آنجا مي‌رسد كه آنجا كه موجود است عقلاني است و آنچه عقلاني است موجود است.

درست است كه فلسفه مدرن، از ابتدا در جهان واقع تغيير به وجود آورد اما كانت و دكارت در حد نظريه مطالب را مطرح مي‌كردند. به اين ترتيب دستاوردهاي بحث مدرنيزم را مي‌توان سوبژكتيويسم، اومانيسم، پيشرفت علم و تكنولوژي، بي‌توجهي به شخص، بحران هويت و در نهايت نيست‌انگاري بدانيم.

اگر نهايت مدرنيزم را هگل بدانيم اولين منتقد مدرنيزم را هم بايد نيچه دانست چون نيچه است كه به صورت اصولي با عقل‌باوري فلسفي مخالفت مي‌كند، قبل از او ماركس هم انتقاد مي‌كند، اما او با پذيرش مدرنيزم فقط بحران‌هاي مدرنيزم را ياد مي‌كند. هوسرل هم همين طور. اما اولين فيلسوفي كه مستقماً عقل را مورد خطاب قرار داده و با آن مخالفت مي‌كند؛ نيچه است. به نظر او عقل نقابي است كه بر چهره خواست قدرت قرار داده شده، نيچه منع دكارتي را به عنوان يك مقوله فلسفي قبول ندارد و مي‌گويد «من» فقط نتيجه پيشداوري‌هاي زباني هست و اختلاف سوژه كه معناي دقيق آن را در آثار فوكو مي‌بينيم تنها كارش پنهان كردن خواست قدرت است. وقتي سوژه‌اي وجود نداشته باشد ابژه‌اي وجود ندارد، در نتيجه شناخت و حقيقتي وجود ندارد و همه چيز تأويل و تغييراست و به اين ترتيبت به نسبيت مي‌رسد. علاوه بر نيچه هيديگر هم منتقد مدرنيزم است. منتها او بيشتر به سوژه حمله مي‌كند و سوژه را به عنوان عامل در جهان قبول ندارد زيرا مي‌گويد فاصله‌اي كه بين سوبژكتيويسم و ابژكتيويسم به وجود آمده باعث شده كه انسان از حقيقت وجود دور شود.

وقتي صحبت از پست‌مدرنيزم مي‌كنيم منظورم پست‌مدرنيزم فلسفي است و به شاخه‌هاي ديگر آن كاري ندارم. به هر حال پست‌مدرنيزم را جنبشي مي‌دانيم كه مي‌خواهد مضامين، معيارها و مباني عصر روشنگري (مدرنيزم) را مورد نقد قرار دهد كه اولين بار ليوتار اين واژه را به عنوان پست‌مدرنيزم فلسفي به كار مي‌برد، چرا كه از نظر انديشمندان روشنگري «عقلانيت» عبارت است از توانايي خاصي كه هر كدام از انسان‌ها مي‌توانند داشته باشند و بيشتر منظور از اين عقل، عقل رياضي است كه از طريق عقل رياضي طبيعت را بيشتر مي‌شناسيم و بر طبيعت تسلط پيدا مي‌كنيم و از اين طريق سعادت انسان  تضمين مي‌شود.

ليوتار در كتاب وضعيت پست‌مدرن خود مي‌گويد ما اينك به دوراني رسيده‌ايم كه مدرنيته به بحران ژرفي دست پيدا كرده چرا كه مردم و روشنگران نسبت به اشارت‌هاي علم بدبين شده‌اند به گونه‌اي كه يك نوع عقل‌گريزي به وجود آمده است. در نتيجه پست‌مدرنيزم را بر اساس نقد عقلانيتي كه در عصر مدرن مطرح است سر برمي‌آورد كه اين عقلانيت همان عقلانيت علمي و همان عقل ابزاري است كه ماكس وبر مطرح مي‌كند. به عبارت ديگر پست‌مدرنيزم نقدي است بر زياده‌روي‌هاي علم جديد اما فوكو به عنوان يكي از انديشمندان پست‌مدرن كه با عقل و مخصوصاً عقل دكارتي به تعارض برمي‌خيزد يكي از انديشمنداني بود كه مورد بررسي قرار داده‌ام.

تحليل اصلي فوكو بر مبناي روابط قدرت و دانش شكل مي‌گيرد روابطي كه از طريق آنها انسان به سوژه تبديل مي‌شود يعني به دنبال نقدي كه فوكو به عقل و به عقلانيت انسان مدرن مي‌كند. سوژه بودن آن مطرح است يعني انسان عامل نيست. آن چيزي كه باعث مي‌شود انسان به عنوان سوژه مطرح شود فكر و عقل او نيست بلكه عواملي است كه در پشت او قرار دارد كه آن عوامل مي‌تواند در عوامل اجتماعي يا مربوط به زبان يا گفتمان باشد.

فوكو تا دهه 1970 معقتد است كه گفتمان، صورت‌بندي‌هاي گفتماني و شرايطي كه باعث مي‌شود هر گونه گفتمان خاصي حاكم باشد عواملي است كه باعث مي‌شود انسان به سوژه تبديل شود و بعد نه تنها انسان فقط سوژه است بلكه به ابژه‌ تبديل مي‌شود. در روان‌شناسي و حتي علم پزشكي و علوم انساني انسان ديگر سوژه نيست انسان سوژه‌اي است كه مي‌خواهد خود را بشناسد و به اين ترتيب به ابژه تبديل مي‌شود. در اينجا تعارضاتي را با فكر دكارت در فوكو مي‌بينيم.

به عقيده فوكو عقل يك امر متافيزيكي نيست بلكه ريشه در شرايط فرهنگي، اجتماعي و تاريخي دارد و با قدرت و علايق انسان آميخته است بنابراين مقوله‌ها و معيارهاي ارزيابي عقل در دروه‌ها و شرايط تاريخي مختلف متفاوت هست. فوكو براي اينكه بحث خود را مطرح كند به يك روش احتياج دارد. اما روش او ديگر روش‌هاي شناخت‌شناسانه سنتي نيست يعني فوكو نمي‌تواند به عنوان كسي كه مخالف عقلانيت است از روش‌هاي عقلي‌مسلكان يا تجربه‌مسلكان استفاده كند روش‌هايي كه او در كتاب‌هاي خود مطرح مي‌كند روش «ديرينه شناسي» و «تبارشناسي» است.

روش ديرينه‌شناسي به اين معناست كه به نظر فوكو در هر دوره و جامعه‌اي فرهنگ خاصي غالب است كه پايه اين فرهنگ آن شرايطي است كه باعث شده اين فرهنگ به وجود آيد كه اين شرايط به زبان و گفتمان حاكم در آن فرهنگ بازمي‌گردد. گفتمان هر دوره‌اي باعث مي‌شود در هر دوره يك علمي غالب باشد و انسان به عنوان يك ابژه خاص مورد شناسايي قرار گيرد.

بنابراين در آثار بخش ديرينه‌شناسي فوكو كه تعداد آن از آثار تبارشناسي بيشتر است فوكو درباره اين بحث مي‌كند كه چه چيزي بر گزاره‌ها حاكم است و گزاره‌ها چگونه بر يكديگر حكومت مي‌كنند تا جايي كه باعث مي‌شوند قضايايي به وجود آيد كه از نظر علمي پذيرفتني است. پس در اينجا سوژه هيچ جايگاهي ندارد فكر و عقل جايگاهي ندارد كه در هر دوره علمي به وجود آيد بلكه روابط بين گزاره‌ها و قدرتي كه در پس آنهاست باعث مي‌شود كه فرهنگ خاصي حاكم و علم خاصي به وجود آيد. در ديرينه‌شناسي بحث از سياست گزاره‌هاي علمي است.

از نظر فوكو گفتمان محل تلاقي و دانش قدرت است يعني هر رشته خاصي از دانش در هر دوره خاصي مجموعه‌اي قواعد ايجابي و سلبي به وجود مي‌آورد كه آنها مشخص مي‌كنند كه شخص چه بايد بگويد و درباره چه چيز صحبت كند يا صحبت نكند. به عقيده فوكو در هر دوره گفتمان تعيين مي‌كند سوژه به گونه‌اي خاص بينديشد يا حرف بزند و گفتمان حاصل آگاهي سوژه نيست، پس دانش در خدمت قدرت است. حرف اساسي فوكو اين است كه در تاريخ بين دانش و قدرت همواره رابطه‌اي وجود داشته است كه اينجا كاملاً تأسي فوكو از نيچه را مي‌بينيم.

در آثار بخش ديرينه‌شناسي فوكو درباره شرايط پيدايش علومي از قبيل پزشكي، روانپزشكي و علوم انساني سخن مي‌گويد و در نهايت شرايط پيدايش مفهومي به نام انسان را مطرح مي‌كند. كتاب‌هاي تاريخ جنون، ديرينه‌شناسي علوم پزشكي، ديرينه‌شناسي علوم انساني و ديرينه‌شناسي دانش را مي‌توان در اين بخش مي‌توان مورد بررسي قرار داد.

فوكو بعد از مدتي مي‌گويد فقط نمي‌توان گفت كه گفتمان عاملي است براي اينكه سوژه چگونه بينديشد و حرف بزند عوامل اجتماعي هم در اينجا مؤثر هستند و به همين دليل از روش تبارشناسي استفاده مي‌كند كه اين روش به معني نقض كردن روش ديرينه نيست بلكه مكمكلي براي دانش ديرينه‌شناسي است. در تبارشناسي آن چيزي كه اهميت دارد شكل‌هايي از عقلانيت است كه در چهره قدرت كردارهاي اجتماعي خاصي را تعين بخشيده است.

در تبارشناسي برخلاف مورخ كه از گذشته شروع مي‌كند و به حال مي‌رسد تبارشناسي از مسائل و موضوعاتي كه در حال وجود دارد شروع كرده و مي‌خواهد به عقب بازگردد و ريشه‌هاي آن را پيدا كند. روش تبارشناسي را براي اولين بار نيچه مطرح مي‌كند فوكو هم به تبعيت از نيچه همين روش را مطرح مي‌كند در نتيجه تبارشناسي مي‌خواهد بگويد حقيقت واحدي وجود ندارد و در تاريخ تداوم و پيوستگي نيست كه در سير متداولي كه در تاريخ هست بتوانيم به پيشرفت‌هاي عقلي و علمي انسان دست يابيم بلكه آنچه وجود دارد گسست و عدم تداوم است. در تاريخ مقاطع مختلف تاريخي وجود دارد. در هر دوره بر اساس سامان دانايي خاصي كه وجود دارد فرهنگي كه پشت آن و گفتمان حاكم بر آن جامعه اصولي در آن رعايت مي‌شود و بر اساس آن اصول مي‌توانيم نتيجه‌اي را پيدا كنيم ولي دليلي وجود ندارد كه همين دلايل را دوره ديگري به كار ببريم. مقاطع مختلف تاريخي وجود دارد. فوكو هم هر مسأله‌اي را مطرح مي‌كند آن را در سه يا چهار دوره تاريخي مطرح مي‌كند و به اين ترتيب گسست‌ها را مطرح كرده اما اينكه چه چيز باعث گسست شده و باعث شده از يك دوره به دوره ديگر برسيم به نظر فوكو قابل استدلال نيست و نمي‌توانيم برايش دليلي بياوريم زيرا در هر دوره نظام‌ها و سامان دانايي خاصي حاكم است كه اين اصول و قواعد به درد دوره بعدي نمي‌خورد به طور كلي تبارشناسي نمي‌خواهد مباني شناخت‌شناسانه طرح كند. كار فيلسوف پست‌مدرن اين است در مباني كه به طور كلي مطرح مي‌كند خلل و خدشه‌اي وارد كند اصلاً نمي‌توان اصول كلي را مطرح كرد. فقط مي‌خواهد مي‌گويد خاستگاه آن چيزي است كه ما عقلاني و داراي حقيقت مي‌دانيم همه در سلطه و قدرت نهفته است و از نظر فوكو قدرت به معناي سلطه يك فرد يا گروه بر افراد ديگر نيست بلكه قدرت مانند يك سازمان شبكه مانند عمل مي‌كند و تمام وجوه زندگي انسان را دربرمي‌گيرد. فوكو با تبارشناسي مي‌خواهد به فرآيندهايي بپردازد كه ما را به عنوان سوژه مطرح كرده است. تمام بحث‌هاي فوكو به اين مي‌رسد كه سوژه خود سوژه نيست و به خاطر فكر و عقلش و مباني دكارتي سوژه نشده، سوژه بودن آن يا به خاطر عوامل گفتماني يا به خاطر عوامل اجتماعي است. گفتماني را در روش ديرينه‌شناسي مطرح و عوامل اجتماعي را در روش تبارشناسي مطرح مي‌كند.

اولين كتابي كه در فوكو مورد بررسي قرار مي‌دهيم كتاب «تاريخ جنون» است در اين كتاب چون از كتاب‌هاي اوليه فوكو است نه روش ديرينه‌شناسي و نه تبارشناسي را در آن خيلي نمي‌توان يافت.

خود فوكو در مصاحبه‌اي مي‌گويد: اولين كتاب من تاريخ جنون نام داشت ولي مشكل من مشكل عقل بود براي بررسي اين مسأله به جاي شروع از خود سوژه براي اينكه از آگاهي به عقلانيت برسيم بهتر است ببينيم در جامعه غربي چگونه كساني كه موضوع عقل نيستند يعني عاقل محسوب نمي‌شوند از جريان زندگي كنار گذاشته مي‌شوند و بالاخره به جايي برسيم كه ببينيم مقام عقل چيست يا دريابيم كه عقل فقط به حركت درآوردن و فعاليت ساخت‌هاي عقلانيت نيست بلكه فعاليت ساخت‌ها و مكانيسم‌هاي قدرت است. به عبارت ديگر فوكو با تاريخ جنون مي‌خواهد به نقطه‌اي در اعماق تاريخ برسد و زماني را پيدا كند كه عقل و بي‌خردي از هم فاصله گرفته‌اند و اولين خاستگاه آن را جدايي بين عقل و جنون مي‌داند. به همين دليل فوكو به عقب بازمي‌گردد. تاريخ را كه نگاه مي‌كند مي‌بيند در قرون وسطي هنوز بحثي از جدايي ديوانه از عاقل نيست از دوران رنسانس است كه ديوانگان را در كشتي‌هايي سوار كرده و در اطراف شهرها مي‌گردانند كه يكي از معاني آن اين است كه ديوانه بايد از جامعه عاقل طرد شود. در همان دوران مفهوم ديگري از ديوانگي و جنون بود و مجنون را كسي مي‌دانستند كه توهمات جاري ملزوم را به استهزا مي‌گيرد و زبان حقيقي را كنار گذاشته و از زباني كنايي استفاده مي‌كند به عبارت ديگر انسان در سايه جنون مي‌توانست عقل متعارف را نفي كند.

در كنار اين نگاه به جنون از طرف ديگر در بعضي از آثار ادبي ديوانگي را هم‌پايه شرارت و بي‌نظمي و تمام اشكال بي‌خردي مي‌دانستند كه اين نگاهي كه به ديوانه مي‌شود شروعي براي طرد كامل فرد ديوانه از جامعه عاقل و شروع دوران كلاسيك است. پس در دوران رنسانس تقابل بين عاقل و ديوانه وجود ندارد. ديوانگان در كشتي‌هايي سير مي‌كردند و گفته مي‌شد آنها به دنبال عقل هستند. در دوران رنسانس جايگاه جنون جانشيني با مرگ است. اگر تا حالا مرگ پايان زندگي تصور مي‌شد از سال‌هاي آخر قرن 15 جنون كم كم مرگ را كم اهميت كرده و وحشت جنبه دروني مي‌يابد پس تباين بين وجود و عدم جاي خود را به تباين بين خرد و بي‌خردي مي‌دهد. فوكو سپس عصر كلاسيك را مطرح مي‌كند اين عصر، عصر دكارت است از نيمه قرن هفدهم شروع تا پايان قرن هجدهم ادامه دارد. در اينجا ديوانگي و سلامت عقل كاملاً از هم جدا مي‌شوند. ديوانگان به عنوان مردماني متفاوت از جامعه بيرون رانده نمي‌شوند بلكه در مكان‌هاي خاص محبوس مي‌شوند. ديوانگي به عنوان يك آفت آسيب‌شناختي مطرح مي‌شود كه آثار سوءاخلاقي دارد. انسان ديوانه كسي است كه حقيقت عقل را در اختيار ندارد و بيرون از گستره عقل با كوگيتوي دكارتي هست پس تمايز بين عقل و جنون را فوكو از همين دوره پيدا مي‌كند. ديوانه جانوري است، سازوكار عجيبي دارد و در آن هيچ اثري از انسانيت نيست چرا كه انسان موجودي عاقل است. من فكر مي‌كنم پس هستم اگر كسي عقل نداشت پس بايد از حيطه هستي هم خارج شود به اين ترتيب فكر حاكم بر دوران عصر كلاسيك كه انديشه دكارت است باعث مي‌شود كه ديوانه در آن جامعه بازداشت شود.

دوره سومي كه فوكو آن را مطرح مي‌كند عصر مدرن است كه فرد ديوانه ديگر در محبس نيست بلكه با او به عنوان يك بيمار مواجه مي‌شوند و بحث‌ روانشناسي مطرح مي‌شود. از نظر تاريخي وقتي نگاه مي‌كنيم اگر با مباني عصر مدرنيسم اين سه دوره را با هم مقايسه كنيم مي‌بينيم كه پيشرفتي در تاريخ به وجود آمده است و نهايتاً به جايي رسيديم كه فرد مجنون به عنوان يك بيمار مداوا مي‌شود اما فوكو همواره در چنين مواردي جايگاه عكس را به وجود مي‌آورد و مي‌گويد نه تنها اين پيشرفتي در تاريخ نيست و عقل پيشرفت را به وجود نياورده بلكه هر چه دوران‌ها سپري شده باعث شده اگرچه جسم انسان ديگر در حصار نيست اما روحش در بند باشد يعني استدلال عقل بال‌هاي روح و وجدان انسان را از بين مي‌برد. در عصر مدرن شخص مجنون به عنوان بيمار هست و بايد پزشك را به عنوان قدرتي كه بر او حاكم است بپذيريم. به اين ترتيب فوكو تاريخ جنون را به خاطر اين مطرح مي‌كند كه نشان دهد اگر به دوره‌هاي مختلف نگاه كنيم نه تنها پيشرفتي را در فكر بشريت نمي‌بينيم بلكه همواره همه اين عوامل باعث شده كه انسان در حصار قوانين علمي آزادي‌ خود را از دست بدهد.

كتاب‌هاي ديگر فوكو مانند ديرينه‌شناسي دانش پزشكي هم دو دوره مطرح كه فوكو عصر كلاسيك و مدرن را بين روابطي كه بين انسان وجود دارد جايگاه ايمان را مقايسه مي‌كند. در دوران كلاسيك شخص بيمار به عنوان عاملي كه بايد در او كنكاش و تحقيق شده و معالجه شود مطرح نيست بلكه بيماري يك حقيقتي بوده كه ماهيتي دارد كه ماهيت آن بيماري بايد در طبقه‌بندي بيماري‌ها مشخص شود و معمولاً كالبد عيني بيمار ناديده گرفته مي‌شد و جسم بيمار مانعي براي شناخت محسوب مي‌شد.

در عصر مدرن مي‌بينيم كه كم كم پزشكي درون‌كاوي، تشريح آسيب‌شناسي، كالبدشناسي مطرح مي‌شود در اين حالت بر اساس مباني علم مدرن بايد بگوييم كه پيشرفتي در تاريخ علم به وجود آمده، اما فوكو مخالف اين موضوع است و مي‌گويد نه تنها پيشرفت نيست بلكه باعث شده كه انسان به عنوان ابژه مطرح شود و ديگر سوژه نيست انسان خود به عنوان عاملي است كه بايد شناخته شود برخلاف همه چيزهايي كه دكارت مطرح مي‌كند. كتاب بعدي فوكو كتاب نظم اشيا (ديرينه‌شناسي علوم انساني) كه بعضي از مفسرين فوكو اين كتاب را كتاب معرفت‌شناسانه فوكو دانسته‌اند كه در اين اثر بحث‌هاي معرفت‌شناسي را مطرح كرده و به مطالعه گفتمان‌هاي دانش‌هاي گوناگوني مي‌پردازد كه در علوم انساني مورد استفاده قرار مي‌گيرد در اين كتاب هم هدف فوكو تشكيك در تداوم تاريخي است كه در آن چهار دوره عصر رنسانس، كلاسيك، مدرن و معاصر را مطرح مي‌كند كه در هر يك از اين اعصار نگاه مي‌كند كه ببيند سامان دانايي و فكر حاكم بر آن دوره چيست. بر اساس سامان دانايي كه در آن دوره هست مي‌توانيم تشخيص دهيم كه چه علومي در آن دوران مطرح مي‌شدند. سوژه بودن، عامليت و موجبيت انسان كاملاً منتفي است. سامان دانايي در عصر رنسانس را مطرح مي‌كند كه همساني يا مشابهت است.

از نظر فوكو در عصر رنسانس بين واژه‌ها و چيزها يك نوع همساني و مشابهت وجود دارد كه خداوند آن را قرار داده براي اينكه انسان بتواند جهان را بشناسد. پس هنوز حكايت يك فكر و موجود ماوراءالطبيعي عامي براي شناخت است. در اينجا يك سري علومي به وجود مي‌آيد كه فوكو به علم تفسير توجه بيشتري مي‌كند.

وقتي به عصر كلاسيك مي‌رسيم ديگر بحث قدرت و مشابهت نيست بلكه بحث مطابقت و مباينت هست يعني همان بحث حضور و غيبتي كه دكارت مطرح مي‌كند و به اين ترتيب مي‌توانيم در شناخت به عمق بيشتري برسيم و تفسيري در فرآيند دانش به وجود مي‌آيد و تحليل جانشين تمثيل مي‌شود. چرا اينجا شناخت عميق مي‌شود؟ زيرا سامان دانايي حاكم بر اين دوره بازنمايي است يعني انسان از طريق بازنمايي تصويري از اشيا در ذهنش دارد مي‌تواند عالم را بشناسد در اين دوران علوم خاصي به وجود مي‌آيد ولي آنچه مهم است اين است كه از نظر فوكو در عصر كلاسيك انسان و انسان‌شناسي مطرح نيست، زيرا انسان با هستي مساوي است. انسان قدرت متعالي است و منشأ آن قدرت هم عقل انسان است به اين ترتيب نيازي به تبيين انسان وجود ندارد.

علومي كه در اين عصر مطرح مي‌شود تاريخ طبيعي، تحليل ثروت و زبان است. از نظر فوكو با پايان قرن هجدهم جهش معرفت‌شناسانه به وجود مي‌آيد اما براي جهش‌ها دليلي وجود ندارد زيرا با هيچ كدام از معيارهاي دوران قبل نمي‌توان دوران بعد را توجيه كرد به اين دليل فوكو فقط گسست‌ها را مطرح مي‌كند و مي‌گويد جهش به وجود آمده و اين جهش معرفت‌شناسانه باعث مي‌شود انسان مطرح و خود را بشناسد. اينجا عصر كانت به وجود مي‌آيد. انسان يعني شناخت محدوديت‌هاي انسان. در اينجا باز هم علوم خاص اين عصر مطرح مي‌شود و انسان پايه معرفت و شناخت علم مي‌شود. فوكو معتقد است كانت با بيدار كردن انسان از خواب جزم‌انديشي بار ديگر ما را به رؤياي انسان‌شناختي فرو برده و انسان معيار و ملاك تمام حقايقي كه در عالم وجود دارد مي‌شود.

آخرين مطلبي كه فوكو در نظم اشيا مطرح مي‌كند اين است كه وقتي عصر مدرن تمام شد و دوران معاصر مطرح شد با پايان سامان دانايي آن دوره انسان هم از بين مي‌رود او معتقد است به موازات ظهور انسان علوم انساني در سه حوزه معرفت‌شناسي به وجود مي‌آيد كه مطابق با علوم زيست‌شناسي، اقتصاد و تبارشناسي واژه‌ها است. اين علوم روانشناسي، جامعه‌شناسي و ادبيات هستند همه اين علوم را از طريق روش ديرينه‌شناسي بررسي مي‌كنند تا ببينند چه عوامل و شرايطي باعث شده كه اين علوم به وجود آيد دليل اصلي‌اش را سامان دانايي آن دوران مي‌داند و اين شرايط و نظمي كه بين گفتمان‌ها وجود دارد عاملي است براي به وجود آمدن علوم خاص در هر دوره است پس ديرينه‌شناسي علوم انساني يك يك علوم انساني را در دوران‌هاي مختلف بررسي مي‌كند و از طريق روش ديرينه‌شناسي آن را بيان مي‌كند.

ديرينه‌شناسي دانش كتاب ديگري از فوكو است كه بيشتر در اين كتاب بحث طريق ديرينه‌شناسي را به عنوان رهيافتي به تاريخ انديشه مطرح مي‌شود. نقش انساني سوژه نفي مي‌شود و فوكو در اين كتاب روش ديرينه‌شناسي را به طور كامل مي‌پروراند.

از كتاب‌هاي بخش تبارشناسي فوكو به كتاب مراقبت و مجازات اشاره مي‌كنيم. در اين كتاب ديگر بحث گفتمان نيست بلكه بحث رفتارهاي اجتماعي است كه باعث مي‌شود كه در هر دوره فكر و عقلانيت خاصي حاكم باشد. در اين كتاب فوكو سه نظام كيفي را بيان مي‌كند و در نهايت مي‌گويد نتيجه نهايي نه تنها پيشرفت عقل نبوده بلكه همه اينها عواملي بوده براي اينكه انسان را بيشتر در اسارت قرار دهد.

اما در مورد ليوتار بايد گفت كه او را واضع پست‌مدرنيسم فلسفي دانسته‌اند چرا كه او وقتي مي‌خواهد پست‌مدرنيزم را تعريف كند تعاريف مختلفي مي‌كند يك تعريفش اين است كه پست‌مدرنيته بازنويسي مدرنيته است كه اين بازنويسي مي‌تواند چند معنا داشته باشد يك معنايش مي‌تواند اين باشد كه شروع چيزي از صفر يعني هر موضوعي را مي‌خواهيم بررسي كنيم از اول شروع كرده و آن را مطرح كنيم ولي در اين آغاز هيچ پيشداوري وجود ندارد معنايي ديگري كه ليوتار براي بازنويسي مطرح مي‌كند اين است كه بيان چيزهايي كه در رويدادها و معناي آنها نهفته است پس بازنويسي مدرنيته به معناي يادآوري‌ خطاها، اشتباهات و فجايعي است كه عصر مدرن سبب آن بوده است و در نهايت آشكار ساختن سرنوشتي كه غيب‌گويي در آغاز عصر مدرن آن را پيشگويي كرده بود (زرتشت، نيچه) و اكنون در تاريخ تحقق پيدا كرده به اين ترتيب از نظر ليوتار پست‌مدرنيته يعني مدرنيته به اضافه بحران‌هايش.

فوكو اصلاً خود را پست‌مدرن نمي‌داند و به عصري به نام پست‌مدرن و مدرن قائل است حتي مدرنيته را يك رويكرد مي‌داند اما ليوتار خود را پست‌مدرن مي‌داند و از مسائلي كه مطرح مي‌كند به عصر پست‌مدرن بازمي‌گردد و مي‌خواهد بگويد دوران مدرن چه مشكلات و بحران‌هايي داشته و در عصر پست‌ مدرن چه بايد بكنيم. از نظر او واژه مدرن يعني هر نظريه‌اي كه براي اينكه به خود مشروعيت ببخشد به روايت‌هاي كلان نياز دارد و منظور از روايت كلان هر كوشش نظري براي يافتن اصول كلي حاكم بر همه فعاليت‌هاي بشري يعني همان مطلق‌باوري. در دوران مدرن عقل‌باوري و مطلق‌باوري را داريم اما پست مدرن مي‌خواهد به همه اينها پشت پا بزند هيچ مطلقي وجود ندارد.

از نظر انديشمندان پست‌مدرن و يا مردمي كه در دوره پست‌مدرن هستند مدرنيته به بحران دچار شده است و اين بحران با نوعي عقل‌ستيزي و عقل‌باوري و سوءظن نسبت به علم و پيشرفت‌هاي عقلاني و سعادت انسان همراه است. عصر مدرن منادي اين بود كه ما انسان را نهايتاً سعادتمند مي‌كنيم ولي پست مدرن مي‌خواست بگويد كه هيچ كدام از اينها تحقق پيدا نكرد و مدرنيسم با بن‌بست مواجه شد. اما دليل اين بحران چيست؟ عاملي كه انسان را نتوانسته به نويدهايي مي‌داده چيست؟

از نظر ليوتار عقلانيت علمي است. وقتي عقل به صورت عقل ابزاري مطرح شد باعث شد كه انسان وجهه‌هاي ديگر عقلانيت را از ياد ببرد و به مسائل ديگري انسان را مي‌تواند به يك حقيقت مي‌رساند توجه نكند و در نتيجه به چنين بحران‌هايي مي‌رسد. عامل اصلي عقلانيت علمي و علم ابزاري است از نظر ليوتار مشكل نظام‌هاي معرفت‌شناسي و سنتي اين است كه عقل را قوه‌اي مي‌دانند كه قابل تفكيك از شرايطش است. به عقيده ليوتار اگر عقل را به عنوان ذهن از بدن، عالم عواطف، عقايد و ارزش‌هايي كه دارد جدا كنيم در اين صورت عقل ديگر نمي‌تواند باقي بماند و شناخت عقلاني اگر از تاريخ فردي سوژه و سنت تاريخي كه آن شخص به آن وابسته است جدا شود باعث مي‌شود عقل به اسطوره‌اي تبديل شود كه مسائل غيرقابل حلي را به وجود آورد. نمونه‌اي كه ليوتار ذكر مي‌كند كتاب تأملات دكارت است كه مي‌گويد در اين كتاب تنها دليلي كه براي شناخت عقلاني مطرح مي‌كند اعتقاد او به خدا و نظام خلقت است چون خدا هست و او نمي‌خواهد مرا فريب دهد پس من مي‌توانم عالم را بشناسم و شناخت من مطابق حقيقت باشد. از نظر ليوتار عقل از آن شرايطي كه در آن وجود دارد جدا شده و به اين ترتيب از نظر ليوتار دكارت با اين روشش خواستار چيزي شده كه مي‌گويد عقل نيست. در انديشه ليوتار مي‌توان سه طرح كلي را پيدا كرد: طرح معرفت‌شناسي، زبان و اخلاق. بحث معرفت‌شناسي او در كتاب وضعيت پست‌مدرن مي‌بيند كه در اين كتاب ليوتار مي‌آيد روند پيدايش علم كه از عصر مدرن مشروعيت‌بخشي به آن و وضعيت دانش در عصر پست‌مدرن مطرح مي‌كند.

از نظر ليوتار در علوم معاصر ديگر مفهوم شناخت وجود ندارد انسان به دنبال حقيقت نيست و نمي‌خواهد حقيقت مطلقي را كسب كند و شناخت تبديل به شناختي مي‌شود كه از لحاظ تكنيكي سودمند و كارآمد باشد شناخت تبديل به اطلاعاتي مي‌شود كه قابل عرضه به كامپيوتر باشد و مسايل مربوط به عصر مدرن از قبيل حقيقت، عدالت، اخلاق تبديل به مسائلي از قبيل بازاريابي، سود، كارايي و به اين ترتيب آن چيزي كه عصر مدرن و مدرنيته به دنبال آن بود كه انسان به آن برسد هيچ كدام تحقق پيدا نمي‌كند.

از نظر ليوتار دو نوع دانش روايي و علمي وجود دارد. مشكل عصر پست‌مدرن را ليوتار در اين مي‌داند كه دانش علمي ديگر مبتني بر دانش روايي نيست. دانش روايي را مي‌توان مجموعه‌اي از حكايات، افسانه‌ها، اساطير و اقوام و ملل مختلف بدانيم كه در مورد پيدايش هستي و كائنات بحث مي‌كنند. اما از نظر ليوتار در عصر مدرن علم بر پايه دانش روايي مبتني است و اين دو روايت يكي روايت فلسفي و ديگري روايت سياسي است. روايت فلسفي عصر مدرن اين است كه ما در شناخت مي‌توانيم به شناخت واحدي دست يابيم كه بيشتر نظرش به فلسفه ايده‌آليسم آلمان و به ويژه فلسفه هگل است. منظور از روايت سياسي نظرياتي است كه در پي انقلاب روشنگري فرانسه به مردم اميد مي‌دهد كه روزي آزاد خواهند شد. پس علم در عصرمدرن بر پايه اين دو روايت است.

اما در عصر پست‌مدرن انسان‌ها ديگر اعتمادي به روايت‌ها ندارند هيچ زمينه‌اي براي باور مردم به فراروايت‌ها وجود ندارد. ليوتار علل مختلفي را ذكر مي‌كند كه چرا مردم ديگر به روايت‌ها و فراروايت‌ها اعتقاد ندارند. يكي از اين دلايل را پديده صنعتي شدن مي‌داند به اين معني كه با صنعتي شدن بيشتر تكيه بر وسيله است نه هدف در نتيجه با اين فكر فرسايشي در روايت‌هاي كلان به وجود مي‌آيد.

با بي‌اعتقادي به فراروايت‌ها علم هم معناي خود را از دست مي‌دهد به اين معنا كه ما ديگر به آن آزادي كامل و شناخت مطلق نمي‌توانيم برسيم. از نظر ليوتار بهترين راه درك علم در عصر كنوني از طريق بازي‌هاي زباني ويتگنشتاين است. همان طور كه در نظريه ويتگنشتاين گفتاري بر اساس شرايط خاص خود معنايي مي‌تواند داشته باشد از نظر ليوتار هم جامعه و مسائل اجتماعي بر اساس بازي‌هاي زباني است و هيچ ثبات و استحكامي براي هيچ كدام از مسائل اجتماعي وجود ندارد.

به اين ترتيب در كنار وضعيت پست‌مدرن ليوتار به توصيف جامعه پست‌مدرن مي‌پردازد و پيامدهاي آن كه بسيار بدبينانه است را مطرح مي‌كند. اما نهايتاً به اين مي‌رسد كه علم خويشاوندي خاصي با كاربردپذيري و قابليت اجرايي آن طور كه در عصر مدرن هست ندارد و مي‌خواهد خود را از اين مهلكه بيرون بكشد اما ليوتار به جاي آن نمي‌تواند عاملي را قرار دهد كه نشان‌دهنده مطلق‌باوري باشد. در نتيجه چيزي را كه به عنوان جايگزيني براي قابليت اجرايي و قطعيت علمي در عصر مدرن قرار مي‌دهد مغالطه است. هر علمي در هر دوره‌اي مي‌تواند معناي خاصي داشته باشد. در نتيجه عدم قطعيت پيش‌بيني‌ناپذيري، فاجعه، بي‌نظمي و معناشكني مباني است كه جايگزين آن قطعيت و كاربرد اجرايي هست كه در دوران مدرن است در عصر مدرن آن علمي مي‌تواند به عنوان علم حقيقي مطرح شود كه كاربرد اجرايي بيشتري داشته باشد و در جامعه سود بيشتري را به وجود آورد و حتي پژوهش‌هاي علمي هم به دنبال پژوهش‌هايي مي‌روند كه از نظر تكنولوژيكي سودمندتر باشد. اما از نظر ليوتار در عصر پست مدرن اين عامل تغيير پيدا مي‌كند و به جاي آن بايد مغالطه را قرار دهيم.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 87
بازدید دیروز : 7
بازدید هفته : 95
بازدید ماه : 176
بازدید کل : 26413
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 53
تعداد آنلاین : 1

بخش مشاوره انسان ادامه دارد